امیرارسلانامیرارسلان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما امیرارسلان

دندونی مرسانا

اینقدر توی اون روز شما ٢تا بداخلاق بودید هیچی عکس ازتون نداریم  اولش که رفتیم آتلیه اینقدر گریه کردین عکساتون همه خراب شد بعد رفتیم خونه عمواینا یه مهمونی خودمونی بود اینحا وقتی کیک اومد تو مرسانا می خواستید بپرید توش ...
16 آذر 1392

واکسن شش ماهگی

امروز یعنی ٢٠ مهر تورو با مرسانا بردیم دکتر بهتون واکسن زدیم وااااااااای نمی دونی که چیکار کردی آبرومونوبردی درست نیم ساعت تو مطب دکتر داشتی جیغ می زدی و گریه میکردی ولی مرسانا یه اه هم   نگف آقا دکترهم گفت ملومه اون خانومه پسرشما هم نازک نارنجیه کپلوی من وزنتم 9500بود قدتم74 سانتی متر تا شب خوب بودیا ولی شب تا صبح تب کردی همش بیدار بودی منم همش بالا سرت نشسته بودمو نگات می کردمو هی تبتو اندازه می گرفتم. تا حالا هیچ کدوم از واکسنا اینقدر بی حالت نکرده بود کلی هم جاش درد میکرد آخه هر سری پاهاتو تکون می دادی کلی گریه می کردی قربونت بره مامان بی حالیتو نبینم... اینم وقتیکه از دکتر برگشتیم رفتیم خونه شهین خانومینا ...
16 آذر 1392

مسافرت کاشان

٥مهر ما عروسی دعوت شدیم کاشان باباجون کار داشت نتونست بیاد  ولی ما با مامانی اینا رفتیم.... انم چندتا عکس از عروسی که تو مثل مرد کوچولو ها شده بودیو مرسانا هم مثل عروسک اینم عکستون با ننه اینم عکست با بابایی اینم عکست با من... وقتی داشتیم میرفتیم تو تو ماشین خیلی شارژ بودی برای اولین بار ددددد می گفتی تو راه تو قم وایسادیم رفتیم سر خاک بابابزرگ بابایی    وقتی داشتی با مرسانا سر قمقمه دعوا می کردی   شبم که رفتیم عروسی فرداشتم رفتیم باغ انار حاج محمد خییییییییییییییییییلی خوش گذشت ولی اگه بابا جونم بود خیلی بیشتر خوش می گذشت خیلی جاش خالی بود...
16 آذر 1392

روزهای تلخ

وقتی برای اولین بار به طور جدی مریض شدی روزی بود که منو بابایی فهمیدیم که زندگیمون به تو وصله 4روز سخت گذشت... هیچ موقع فک نمی کردم این روزو ببینم روزی که پسرم جلوی چشمم داشت از بین میرفت اصلا نمی خوام از اون روز بگم فقط نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم که دوباره تورو به ماداد... خدایا خیلی دوست دارم... شب اولی که تو بیمارستان اینقدر که بهت دارو داده بودن خوابیده بودی... وقتی باباجونو بعد 1 روز اجازه دادن بیاد ببینتت... وقتی من و مامانی بردیمت تو حیاط بیمارستان تا یکم هوا بخوری... بعععععععله پسر گلم حالش خوب خوب شداوردیمش خونه ببین چه قد خوشحاله... اینجا جلوی در خونه منتظریم تا ببعی بیاد برات قربونی کنیم......
16 آذر 1392

تعطیلی خرداد و شمال

برای اولین بار با همدیگه رفتیم مسافرت خیلی هم به هممون خوش گذشت فقط رفتنی چون حدود14 ساعت تو راه بودیم تو خیلی خسته شده بودی همش گریه می کردی  ما هم که نمی دونستیم باید چیکار کنیم تا اینکه یه جا وایسادیم تو رو گرفتیم زیر آب یه ذره آروم شدی آخه عادت داشتی هرروز حموم کنی اون روز چون از ساعت4 صبح تو راه بودیم نتونستی الهی قربونت برم  ولی وقتی رسیدیم اینقدر که خسته بودی تا فردا ظهر خوابیدی آخه بی سابقه بود تو تاظهر بخوابی همیشه6 صبح بیدار میشدی خلاصه تو این مسافرت چندبار اشک منو دراوردی چون شیر نمیخوردی... تازه مااونجا برا من تولد گرفتیم ولی تو خواب بودی برا همین باهات عکس ندارم تو این سفر خیلی ها با هامون بو دن ...
16 آذر 1392